روزهـایِ آخرِ اسفند ، همیـن دم دمـایِ عیـد ،
روزهـایِ پرتحرکـی اسـت ، همـه در تکاپوانـد!
پستـو هایِ خانه را بهم میریزیم و کرم و عنکبوت را می سابیـم!
شادیم ، ناخودآگـاه شوری داریـم!
درواقـع داریم با زمستانی خداحافظی میکنـیم که تابستان هـا انتظارش را میکشیـم
وَ درواقع تر {:دی} داریم آمدن فصلی را جشن میگیریم که بعدا هم غرغرهایِ گرمایش دامن گیرِ خودمان میشـود!
همـیشه ما آدم هایِ ناراضی ای بودیم!
مثل یک هواپیمایِ در اوج که بالَش به پشتِ پا گذاشتن ابرها گیر کرده و به خاک میچسبد ،
مـاهم بعد از 13 روز حس و حالمان سوراخ میـشود. وَ تکرارِ تکرارِ تکرارِ روزمرگـی ها آغاز میشـود!
وبلاگ عزیزم (: بیا! اینبار آمدنِ هر 4 فصل را سرور ببندیم!
خنک خنک آب پرتقال نوشیدن در تابستان و تا مغزِ استخوان سوزش سرمایِ زمستان!
عریان شدن تنِ درختان و نرم نرمک بیدار شدن شکوفه هـا!
بیا همه یِ تضادها را عاشق باشیم!
دوشنبه ، روزی بود که جسم ظریفم را میانِ گردبادِ حوادث تنها گذاشتم!
روزیکـه دستِ بی رمقم را سپردم به شلاقِ حرف هـا!
که کبود شدم ، که لخته شدند ، که خسته شدم ، که عوض شدم ...
سه شنبه ، جانم بگوید که ، حالا که دارم مینویسم هم سه شنبه است!
سه شنبه هـا مرا یادِ قاصدک می اندازد ، ملایم ، روان ، ساکت و آرام (:
این سه شنبه هـا را باید از حلقومِ روزگار بالا کشید!
امروز هم باران می آید و "نم نم هایِ ضخیمی" را بر گوش و سینه یِ سقف میزند!
باران رحمتِ خداست! اصلا کدام بند بندِ بیرون از این خانه رحمتِ خدا نبوده؟ (:
چهارشنبه هـا ، چهارشنبه هـا لعنتی اند! یعنی از آن روزهایی اند که بی رمقی پاشنه پایش
را میگذارد بیخ گلویم و مجبورم سینه خیز و چهاردست و پا پناه ببرم به خیابان!
خیابان؟ همین خیابان هایِ لعنتی این دختر را کله خر کردند ...
یا اینکه بروَم بالایِ بالایِ شهرم بایستم ، زمین را نگاه کنم! آدم هایی را نگاه کنم که مرا آزرده بودند و
حالا ریزو کوچک در عبورند! انگار که ستاره ها ریخته اند رویِ سنگ فرشِ زمین! چهارشنبه هایِ
لعنتی هم همینقدر ریز و کم اند...
پنجشنبه ها ، از آن روزهاست که باید بلند شوم ، دوشاخه گلِ یاس بگیرم و بدهم به پدربزرگ و مادربزرگم ،
خاطر اینکه ، یکی به لبخندهایشان اضافه شود (:
کلا پنجشنبه ها را باید شنبه و یکشنبه بپوشم و هر ناخنم را یک رنگ لاک بزنم ،
وَ همینه که هست! همین رویِ مریم را به عالم نمی دهم! ...
جمعه هـا ، آخ امان از جمعه ها ... میترسم از جمعه هـا بنویسم و حالِ تیره اش خرخره ام را بگیرد!
جمعه ها ، نه صدایِ پیانو ، نه بویِ یاس ، نه همین خیابان هایِ لعنتی ، هیچ چیز حالم را عوض نمیکند!
جمعه ها باید تمرین صبوری کنم! همان وجودِ ناپیدا (عج) را صدا بزنم !
میگویم آقا! تـا شما نیایی ، فروردینِ ما قدِ همان دِی ماه یخ است! وَ فصلِ ما نو نمیشود که نمیشـود!!
جمعه ها باید رها بود! جمعه ها هیچم میکنند ، تمامم میکنند... جمعه ها منم و تمنایِ فردوس!
شنبه ، شنبه روزیست که با همان کبودی ها و سیاهی ، راست میشوم!
شنبه روزی بود که آلوده شدن دنیا را دیدم و خواستم مریم باشم!
روزی که ... مَن آدمِ قد خمیدن نبودم ...
یکشنبه هـا ...
یکشنبه ها اما روزهایِ معمولی ای است! نه حالِ خوشی دارم نه حالِ بدی!
یکشنبه ها روزهایِ عادی و ممتدی است که هیچ خاطره یِ نه چندان آشنا و نزدیکی را رقم نزده است!
می دانی وبلاگِ عزیزم؟ 94 چوب لایِ چرخم کرد! 94 مثلِ یک خواب بود ، یک کابوس ،
که حالا که بیدار شدم ، منم و چشمانِ خماری که تاری و قرمزی اش رویِ دستم مانده!
وبلاگِ عزیزم! بیا دستت را بگیرم ، بیا صبحِ یکشنبه ، یک خاطره یِ یکشنبه ای بسازیم ،
یک سالِ نو ، که این تاری را عوضِ روشنی بدهم!
بیا یکشنبه ها را مثل پنجشنبه ها و سه شنبه ها شیرین کنیم!
بیا این نوشته ها را بگذاریم پایِ همان امیدی که یک پنجره و هراسِ 4 طبقه را برویم بست ،
همان امیدی که رگهایِ آبی دستم را از جلویِ دیدگانم دور کرد ...
همان امیدی که کفش هایِ دلم را پایش کردم وَ ....
بیخیال (: بیا خوب باشیم (:
# نوشته شده در آخرین سه شنبه سالِ 94 (: